ديروز صبح را با خبر مرگ يكي از بهترين دوستان زندهگيام آغاز كردم. خبري كه هنوز هم باور نكردهام. امروز بعدازظهر مراسم ختماش است و من، همچنان بيهوده اميدوارم كه وقتي آنجا رفتم خودش را ببينم …
نميدانم تا به حال در چنين موقعيتي قرار گرفتهايد يا نه. من و اين دوست مرحومام نزديك 9 سال با هم دوست صميمي بودهايم و در چند سال اخير هم با وجود رابطه كمتر، به بودن و دورادور احوالپرسي، دلگرم؛ ولي امروز …
اين خبر بد را كه شنيدم چند فكر به ذهنام رسيد: يكي همان كليشه قديمي كه خدايا جوان بود و چرا و اينها. خوب ما همسن بوديم و هر دو 24 ساله. سالهاي زيادي هنوز مانده بود … اما نكته مهمتري كه بهشدت من را آزار ميدهد اين است كه با مرگ هر انسان، ماجراي زندهگي او نيز به پايان ميرسد. يعني مرگ پاياني است بر هر آنچه كه در زندهگي قصد داريم انجام بدهيم. و همين جا آن نكته كليدي رخ مينماياند كه من را در هم شكسته است: هيچ وقت مرگ را اينقدر نزديك حس نكرده بودم …
شايد من ميتوانستام جاي اين دوستام باشم. تقدير؟ سرنوشت؟ نميدانم. ولي مطمئنام كه بخشي از ماجراي زندهگي من براي هميشه در سال 1387 شمسي متوقف ميماند …
یک پاسخ به “مرگ”
آقا تسليت عرض مي كنم. روحشان شاد.