اين نوشته شايد به نوعي دنباله پست قبلي باشد! از همان روزهاي اولي كه كار كردن را تجربه كردم متوجه شدم آدمها در محيط كار سه دستهاند: 1- كساني كه كار را براي خود كار انجام ميدهند، يعني كار ميكنند چون از كار لذت ميبرند. 2- كساني كه كار را فقط براي كسب درآمد ميخواهند و بس. 3- كساني كه به خاطر تفريح و ايجاد تنوع در زندگيشان كار ميكنند (ممكن است تركيب اينها هم باشد؛ ولي به نظرم اينجور افراز كردن آدمها دقيقتر است.)
وقتي وارد جايي كه الان كار ميكنم شدم، تعداد آدمهايي كه در دسته اول بودند زياد بود؛ هر چند تعداد آدمهاي دسته دوم به اندازه قابل توجهي بيشتر بود. مدتي در جاي ديگري هم كار ميكردم كه خوشبختانه آنجا تقريبا همه از آدمهاي دسته اول بودند (متأسفانه به دلايلي ادامه همكاري با آن جا ميسر نشد.) اما اين روزها يكي از مشكلات اصلي من در محيط كار اين است كه با آدمهاي دسته دوم و دسته سوم احاطه شدم و آدمهاي دسته اول شايد دو سه نفر بيشتر نباشند. 🙁
يكي از آرزوهاي بزرگ كاري من كار كردن در يك محيط حرفهاي است؛ جايي كه اغلب همكارانام از آدمهاي دسته اول باشند. اين جور آدمها هستند كه باعث ايجاد انگيزه و پيشرفت آدم ميشوند؛ چرا كه وقتي انگيزه اصليات كار كردن باشد به دنبال خواندن و ياد گرفتن ميروي. مدتها است كه انگيزه چنداني براي مطالعه حرفهاي ندارم؛ چرا كه نه كسي دور و برم هست كه به اين مسائل اهميت بدهد و بشود با او راجع به موضوعات عميق علم مديريت بحث و تبادل نظر كرد و چيز ياد گرفت و نه كارم آن چنان چالشبرانگيز است كه نيازمند خواندن و به روز بودن داشته باشد. اين است كه به يك سطح آستانه تحمل در مورد محيط كارم رسيدهام كه وقتي اتفاقاتي مثل آنچه موضوع پست قبلي بود ميافتد، سريعا به آن سمت مرز (!) پرتاب ميشوم و بيانگيزگيام به اوج ميرسد.
اين است كه به يك تغيير آب و هواي شغلي براي انگيزه پيدا كردن نياز شديدي دارم. زندگي شغلي، اين جور كه پيش ميرود، يك زندگي نه چندان با هدف است كه قطعا دلخواه من نيست.
حالا از آن طرف كار پيدا كردن هم در اين بازار كار در حال ركود، كار سختي است و اين يعني در هم تنيده شدن مشكلات پيش روي آدم!