ديشب “” اثر بزرگ را ديدم. فيلمي ديگر در ستايش زندگي که اين بار هم به سبک خاص استاد، يکي ديگر از مهمترين پرسشهاي فلسفي بشر در طول تاريخاش را مطرح ميکند: به راستي زندگي ما حقيقت است يا مجاز؟ من واقعيام يا کس ديگري واقعيت است و من سايه او هستم؟ اينها سؤالاتي است که “زندگي دو گانه ورونيک” قصد مطرح کردن آنها را دارد و طبق معمول ساير آثار کيشلوفسکي پيدا کردن جواباش به عهده من و شماي بيننده است.
از لحاظ بصري، اين يکي از بهترين فيلمهايي است که من تاکنونن ديدهام. قاببنديهاي کيشلوفسکي در اين فيلم حيرتانگيز است؛ قاببنديهايي که بيش از هرچيز اولين فيلم سه گانه رنگها و بهترين آنها ـ يعني آبي ـ را به ياد ميآورند و به اعتقاد من در بسياري جاها چشمنوازتر هستند: قابهايي که اغلب با نور سبزي کمرنگ رنگآميزي شدهاند و در آنها زاويه ديد دوربين به شکلي بسيار عجيب و غيرمعمول يک نقاشي رنگارنگ را به سبک خاص کيشلوفسکي نمايش ميدهد.
بازي ايرنه ژاکوب ـ همان دخترک فيلم قرمز ـ در اينجا هم بسيار چشمگير است؛ بهويژه در يک سوم ابتدايي فيلم که ما داريم زندگي ورونيکا ـ همزاد سرخوش لهستاني ورونيک فرانسوي ـ را ميبينيم. بازي ژاکوب به خوبي حس حيراني و سرگشتگي کاراکتر فيلم را به نمايش ميگذارد؛ اينکه به راستي کدام يک از اين دو حقيقي است: ورونيکا يا ورونيک؟
اگر اين فيلم را ديديد حتما از موسيقي طبق معمول استثنايي زيبگنيو پرايسنر ـ آهنگساز هميشگي فيلمهاي کيشلوفسکي ـ غافل نشويد که مثل سه گانه رنگها، اينجا هم موسيقي جزيي از فيلم است.
در تمام مدت تماشاي فيلم اين شعر فروغ در ذهنام تکرار ميشد که:
«اي بسا من گفتهام با خود
زندگي آيا درون سايههامان رنگ ميگيرد؟
يا که ما خود سايههاي سايههاي خويشتن هستيم؟»
به نظرم اين شعر به زيباترين شکل ممکن خلاصه اين شاهکار کيشلوفسکي را بيان ميکنند.
یک پاسخ به “زندگي دو گانه ورونيک”
این فیلم یکی از تاثثیر گذار ترین فیلم ها بر تاریخِ سینماست