اين پست، ادامهي اين مطلب قبلي من است.
اين يك داستان واقعي است. اين مكالمه بين دو تا از دوستان من رد و بدل شده است:
« ـ چي كار ميكني؟
ـ هيچي. چي كار بايد بكنم؟ كاري ندارم كه.
ـ خوب لااقل بشين كمي فكر كن.
ـ به چي فكر كنم؟»
دقيقا. سختترين كار ممكن پيدا كردن چيزي است كه بايد به آن فكر كنيم. راستي به چه چيزي بايد فكر كنيم؟ از كجا بدانيم كه به چه چيزي بايد فكر كنيم؟
قبل از فكر كردن اين سؤال را بايد جواب داد. تصور ميكنم كه علت عمده «فكر نكردن» ما همين باشد كه نميدانيم به چه فكر كنيم. در واقع اين يك رابطهي دو طرفه ساده است:
فكر نميكنيم <======> دادهاي براي پردازش (= فكر كردن) نداريم.
مسئله اصلي نبودن آن «داده» است. دادهها را بايد از كجا به دست آورد؟ راههاي بسياري وجود دارد: زندگي اجتماعي، حواس پنج گانه و حتي درون خودمان. اما مهمترين راهي كه من ميشناسم مطالعه است ـ يا حداقل براي خود من اين گونه است. ـ ما فكر نميكنيم چون نميخوانيم. وضعيت اسفبار سرانهي مطالعه جدي در جامعه ايران اين امر را به خوبي بازتاب ميدهد. اگر چه در آمار رسمي معمولا تنها مطالعه روزنامهها و مجلات را مستثني ميكنند، اما به نظر من براي رسيدن به يك آمار دقيقتر بايد مطالعه كتب درسي و كمك درسي و البته كتب پرفروش عامه پسند ـ مثل طالعبيني، فال، موفقيت، داستانهاي عشقي مزخرف و … ـ را هم كنار گذاشت. واقعا در اين حالت سرانه مطالعه اندك جامعه ايراني چه قدر ديگر پايين خواهد رفت؟ کافي است ما کتابخوانها دور و بريهايمان را ببينيم تا بفهميم اوضاع چقدر خراب است. در چند ماه اخير من بارها در برابر اين پرسش که “مگه شما وقت کتاب خوندن هم داري؟” قرار گرفتهام و از تعجب دهانم باز مانده! (چون اغلب طرف سؤالکننده آدمي بوده که گرفتاريهاياش از من خيلي کمتر است!)
به نظر من ميان دو مشكل مذکور، در ايران يك همبستگي قوي وجود دارد. براي حل كردن هر يك بايد به ديگري به همان اندازه اهميت داد و براياش راهكار پيدا كرد، هر چند راستش من هم هر چقدر فکر کردم چگونگياش را نتوانستم کشف کنم!
شايد بعدا درباره پايين بودن سرانه مطالعه در ايران هم نوشتم.