يک کشيش، يک پزشک و يک مشاور مديريت هر از گاهي با هم گلف بازي ميکردند. يک روز آنها منتظر تمام شدن بازي گروهي بودند که سرعت بازيشان بسيار پايين بود. مشاور مديريت با بيحوصلگي گفت: «اينا چي کار ميکنند؟ ما يک ساعت و نيمه منتظر مونديم! اين واقعا شرمآوره.» پزشک با او موافق بود: «اونا نااميد به نظر ميرسن. من که تا حالا يک مشت آدم درپيت را توي زمين گلف نديده بودم.» کشيش که حوصلهاش سر رفته بود پيش مسئول زمين رفت و از او پرسيد چه خبر است: «اين گروهي که از ما جلوترن چي کار دارن ميکنند؟ اينا خيلي کُندند و به نظر به درد نخور ميان.» مسئول زمين با چهرهاي غمگين پاسخ داد: «آره. راس ميگي. اونا يک گروه آتشنشان هستن که پارسال بيناييشون رو موقع خاموش کردن آتش ساختمون باشگاه ما از دست دادن. به همين دليل ما معمولا بهشون اجازه ميديم به صورت آزاد هر چقدر دوست دارن بازي کنن.» سه گلفباز لحظهاي سکوت کردند. بعد کشيش گفت: «اوه خداي من! چقدر بد. من امشب حتما به چند تا از کشيشاي مستجابالدعوهمون ميسپرم که براشون دعا کنن.» پزشک هم گفت: «فکر خوبيه. من هم به يک دوست چشمپزشک جراحام زنگ ميزنم تا ببينم براشون چي کار ميتونيم بکنيم.» مشاور مديريت چند ثانيهاي اوضاع را سنجيد و بعد به مسئول زمين گفت: «ببينم چرا اينا شبها بازي نميکنند؟»
اين حکايت يک سؤال اساسي را دربارهي ما مشاوران مطرح ميکند: تا چه حد راهحلهاي ما بهعنوان مشاور براي حل مسائل کارفرما به مسئلهي واقعي ربط دارد؟