عقل دورانديش ساحل را نشانم ميدهد
عشق را ميجويد از خيزابها، اما، دلم
نفس رفتن نيز گاهي بيرسيدن مقصدي است
ـ طوفها کرده است در اطراف اين معنا دلم ـ
ياريات را گر دريغ از من نداري، بيگمان
ميکشاند سوي ساحل کشتي خود را، دلم
دورم از ساحل اگر من تو به دريا دل بزن
تا کني نزديکتر راه دلت را تا دلم …
حسين منزوي