جاستين فاكس در اينجا روي سايت هاروارد اين مقالهي فرانسيس فوكوياما با عنوان “آيندهي تاريخ” را تحليل ميكند: آقاي فوكوياما اگر چه همچنان به نظريهي معروفش “پايان تاريخ” (نقطهي كمال توسعهي بشري ليبرال دموكراسي غرب است) معتقد است؛ اما در اين مقاله به اين مسئله پرداخته كه در ميان شكلهاي كنوني دموكراسي ليبرال كدام يك بهتر اين نظريه را بازتاب ميدهد. او حالا اين دغدغه را دارد كه چطور دموكراسي بسازيم كه در آن طبقهي متوسط محور اصلي جامعه باشند. بدين ترتيب اين “ايدئولوژي” جديد برخلاف ايدئولوژيهاي قرن نوزدهم و بيستم به طبقات پايين نظر ندارد! فوكوياما در مقالهاش نوشته كه دستيابي به چنين دموكراسي بدون به چالش كشيدن فرضيات كنوني اقتصاد نئوكلاسيك ـ همانند اصل ترجيحات فردي و در نظر گرفتن درآمد سرانه بهعنوان شاخص رفاه ملّي ـ ممكن نيست.
به اعتقاد آقاي فاكس، فوكوياما در اين مقاله دقيقا روي نكتهاي دست گذاشته كه در سالهاي اخير بهكرات در مقالات بزرگاني همانند مايكل پورتر، روزابث ماس كانتر و ديگران به آن اشاره شده است: بايد در سرمايهداري طرحي نو در انداخت.
در واقع مسئله اينجاست كه از دههي هفتاد ميلادي به اين طرف ايدئولوژي اقتصادي اين بوده كه كسب و كارها بايد تمامي تمركزشان را بر ارزشآفريني براي ذينفعانشان بگذارند. اما اين ذينفعان چه كساني هستند؟ از آنجايي كه پاسخ دادن به اين سؤال كار آساني نبوده است؛ فرض بر اين گذاشته شده كه ذينفعان همان سهامداران كسب و كار هستند. اما امروز ديگر كسي باور ندارد كه مديران ارشد بنگاه صرفا با دنبال كردن روندهاي بازار و افزايش قيمت سهام بنگاه، درست كار ميكنند. حالا ديگر مديران ارشد مجبورند ميان منافع ذينفعان كوتاهمدت (سهامداران) با ذينفعان بلندمدت (جامعه و كاركنان بنگاه) تعادل برقرار كنند. در عمل هم پژوهشها اين را روشن ساختهاند كه اتفاقا كسب و كارهايي موفق بودهاند كه ارزشآفريني براي سهامداران را بهعنوان محصول جانبي ارزشآفريني براي جامعه و كاركنان بنگاه در نظر گرفتهاند.
خوب بنابراين مدل سرمايهداري كنوني كار نميكند؛ چه بايد كرد؟ مايكل پورتر و كساني ديگر تلاش كردهاند براي اين سؤال پاسخي بيابند. اما … آقاي فاكس معتقد است كه تمامي اين تلاشها هنوز بينتيجه مانده و هيچ طرح مشخص و اجرايي براي پاسخگويي به اين سؤال وجود ندارد. ضمن اينكه تمامي تلاشها بر دنياي كسب و كار متمركز مانده و هيچكس در مورد الگوي سياستگذاري در اين زمينه حرفي نزده است.
متأسفانه مشكل فقط همين نيست. مشكل اصلي اين است كه گروهي آدم باانرژي، خوشبين و البته داراي مقداري كافي روحيهي ناكجاآبادي در بيزينس اسكولها و شركتهاي مشاوره نشستهاند و همچنان معتقدند راهحلهاي ارائه شدهشان “كار خواهد كرد” (و درستي اين ادعا را در بحرانهاي سالهاي اخير ديدهايم!) در واقع اگر ماركس و ديگر ايدهآليستهاي دنياي سياست ميگفتند كه فناوري جديد، دنيايي جديد را خواهد ساخت؛ امروزه ديگر دانشمندان علوم سياسي نظير فوكوياما به دستيافتن به آن دنياي بهتر با ابزارهاي كنوني باوري ندارند و بهجاي آنها، اين متخصصان حوزهي كسب و كار هستند كه باور دارند فناوريهاي نوين امروزي ما را به سوي دنيايي جديد و برابرتر رهنمون خواهند كرد.
ما فقط اين شانس را داريم كه ميدانيم نسخهي ماركس به كجا ختم شد!
پ.ن. اين نقدهاي جانانه به كاربردي نبودن رويكردهاي ارائه شده توسط امثال هاروارد و وارتون و مككنزي و اكسنچر و … را كه ميخوانم، به اين فكر فرو ميروم كه واقعا مايي كه خيلي از تكستبوكهاي دورههاي MBAمان متعلق به دهههاي 70 و 80 ميلادي است (!)، چند سال نوري عقبتريم!؟