نويسنده: برنت شلندر / ترجمه: علي نعمتي شهاب
استيو جابز نگران پرتاب شدن بيهدف به دوران وحشتآور پس از اخراج از اپل در سال 1985 نبود. او سرباز شادمانی نبود؛ بسياري وقتها مست بود، در آتش انتقام از کساني که او را از وطنش تبعيد کردند ميسوخت و اثبات اين به جهان که يک انسان تکبّعدي نيست برايش تبديل به عقده شده بود. در طي چند روز او بهسرعت کل سهام خود در اپل را ـ بهجز يک سهم ـ فروخت و مبلغ کمي در حدود 70 ميليون دلار بهدست آورد که آن را در ايجاد يک شرکت رايانهاي ديگر بهنام نکست بهکار گرفت. اين بنگاه جديد ظاهرا در پی ابزاري براي ايجاد يک انقلاب در آموزش عالي با استفاده از رايانههاي زيبا و قدرتمند بود. در واقع نکست شرطبندي بود که جابز ميخواست بهکمک آن ثابت کند ميتواند روزي بهتر از اپل باشد.
در طول سالهايي که جابز از اپل دور بود، من نميتوانستم بدون پيش کشيده شدن حرفهايي در مورد بيشرميهای اين شرکت با او گفتگويي داشته باشم. آن اوايل او در مورد اينکه چطور مديرعامل وقت جان اسکولي فرهنگ اپل را “مسموم” کرده بود، غرولند ميکرد. چند سال بعد وقتي ديگر براي اپل آيندهاي متصور نبود، حملات جابز هدفدارتر شدند. در ميانهي دههي 1990 يک بار به من گفت: “امروز من مثل ساحرهي ضعيف فيلم جادوگر شهر اُز ميمانم: در حال ذوب شدن هستم.” و اضافه کرد: “بازي ديگر تمام شده. بهنظر ميرسد آنها نميتوانند يک رايانهي عالي را براي نجات جانشان به بازار عرضه کنند. آنها نيازمند تمرکز شديد روي طراحي صنعتي و بازتعريف معيار زيبايي هستند. اما آنها بهجاي آن جيل آمليو را بهعنوان مديرعامل استخدام کردند؛ چيزي شبيه اينکه نايک يک فروشندهي کفشهاي مدل کيني خودش را بهعنوان مدیرعامل استخدام کند.”
جابزِ لعنتي در نکست داشت در ارائهي يک رايانهي عالي بهخوبي موفق ميشد. او قصد داشت اين کار را با منابعي بسيار عظيم ـ چيزي بيش از 100 ميليون دلار که از کساني اچ راس. پروت، شرکت ژاپني سازندهي چاپگرهای کانون و دانشگاه کارنگي ملون جذب شده بود ـ انجام دهد. او قصد داشت کارخانهاي را ـ که بهطرز حيرتانگيزي خودکار بود ـ در فرمونت کاليفرنيا احداث کند؛ جايي که دیوارها و تجهیزات نصب شده در آن باید بهرنگهای خاکستري، مشکي و سفيد در میآمدند. او قصد داشت اين کار را بهسبک خاصي انجام دهد و براي همين با يک معمار تماموقت کار ميکرد. این همکاری به دفتر مرکزي شرکت در شهر ردوود زيبايي تيرهرنگ و متمايزی بخشيد. دفتر مرکز تکست طرحي شبيه طراحي داخلي فروشگاههاي اپل امروزي داشت. نقطهي مرکزي ساختمان، پلکاني بود که بهنظر ميرسید در هوا شناور است.
او همچنين قصد داشت همين کار را با يک سازمان انقلابي انجام دهد؛ چيزي که او “شرکت باز” (Open Corporation) ميناميد. او ميگفت: “اينگونه فکر کنيد: اگر به بدن خودتان نگاه کنيد، سلولهاي شما هر يک کارکرد خاصي دارند؛ اما هر يک از آنها بخشی از نقشهي کلان کل بدن انسان هستند. ما فکر ميکنيم شرکت ما ميتواند بهترين شرکت باشد؛ اگر و تنها اگر هر يک از افرادي که در اينجا کار ميکنند نقشهي کلي اينجا را درک کنند و بتوانند آن را بهعنوان معیاری براي تصميمگيريهای در نظر بگيرند. ما فکر ميکنيم اگر آدمهاي ما اين را بدانند، بسياري از تصميمات خرد و متوسط و کلان ميتوانند بهتر گرفته شوند.” اين يک تئوري برجسته بود.
اگر وقتگذراني جابز در تبعيدگاهش همانند سفري طولاني در يک مدرسهي مديريت در نظر گرفته شود، شروع عجولانهي نکست شبیه روزهاي اولي است که در آن دانشجو فکر ميکند همه چيز را ميداند و ميخواهد اين را به دنيا ثابت کند. اما در حقيقت جابز در مورد همهی جزئيات اشتباه ميکرد. “شرکت باز” در عمل يک شکست نااميدکننده بود. تنها ويژگي متمايز آن مخفي نگه نداشتن دستمزدهاي پرسنل بود؛ آنها حتي يک بار تلاش کردند تا پاداشهاي يکساني را وضع کنند. البته اين در عمل کار نکرد و امتيازهاي جانبي هم نتوانستند کارکنان کليدي را راضي کنند.
از آن بدتر اینکه طرح کسب و کار جابز کاملا غلط بود. دو سال به عرضهي محصول نکست به مشتريانش باقي مانده بود. و زماني که رايانهي “نکستکيوب” (NeXTcube) سرانجام از راه رسيد، براي حکمفرمايي براي دستيابي به يک سهم بازار مهم خیلی گران بود. سرانجام جابز مجبور شد اعتراف کند این ماشين بدونترديد زيبا که او و مهندسانش ساختهاند، چيزي جز يک محصول شکستخورده نيست. او بسياري از کارکنانش را اخراج کرد و شرکت را از يک شرکت سختافزاري به يک شرکت نرمافزاري تبديل کرد. او اين کار را به دو دليل انجام داد:
- بازنويسي سيستمعامل نکست ـ که “نکستاستپ” (NextSTEP) نام داشت ـ براي رايانههاي مبتني بر معماري اينتل؛
- طراحي يک محيط توسعهي نرمافزار با نام “وبآبجکت” (WebObjects) که در نهايت پرفروشترين نرمافزار شرکت شد.
در آن زمان جابز نميدانست که وبآبجکت در آينده تبديل به ابزار اصلي در ساختن يک فروشگاه آنلاين براي اپل ـ يعني آيتونز ـ ميشود يا اينکه نکستاستپ بليط بازگشت او به اپل است. راه پيش روي نکست همواره سنگلاخ بود؛ چيزي که احتمالا براي مخلوقی که با آرزوي انتقام متولد شده بود طبيعي است. خوبي ماجرا اين بود که او کار جانبي ديگري هم داشت! [منظور شرکت پیکسار است که در هفتهی آینده به ماجرای جابز در آن خواهیم پرداخت ـ توضیح مترجم]
ادامه دارد …
یک پاسخ به “نوارهای گمشدهی استیو جابز ـ قسمت دوم”
خیلی عالی بود.
ممنون برادر از زحماتت.
منتظر بقیه اش هستم.