ـ بيشتر عمرم، ميخواستم كسان ديگري باشم؛ دو راهي اصلي همينجا بود و بهزعم من، علت سكون و تعطيلي خلاقيت در من هم جز اين نبود. هيچوقت نميتوانستم آنچه را ديگران از من انتظار داشتند، برآورده كنم: توقعات والدين مهاجرم را، توقعات بستگان هنديام را، همسنوسالان آمريكاييام را و بالاتر از همه، خودم را. نويسندهي درون من ميخواست مرا ويرايش كند. تربيت من، ملغمهاي بود از دو نيمكُره، مخالف باورهاي عموم و پيچيده؛ من ميخواستم تربيتي ميداشتم متعارف، مورد قبول عامه و قابل كنترل. ميخواستم ناشناس و معمولي باشم. دلم ميخواست شبيه بقيه بهنظر برسم، شبيه بقيه رفتار كنم. چشمانتظار آيندهاي ديگر بودم كه برآمده از گذشتهاي متفاوت بود و از بازيگري، همينش وسوسهام ميكرد، حس آسودگي كه با پاك كردن هويت خودم و سازگار كردنم با چيزي ديگر داشتم. چطور ميخواستم نويسنده بشوم، چطور ميخواستم چيزي را كه درون خودم بود، بهروشني بروز بدهم وقتي نميخواستم خودم باشم؟
ـ ذاتا آدم جسوري نيستم. پيش از اين، براي گرفتن راهنمايي، براي تأثيرپذيري به ديگران نگاه ميكردم، گاهي حتي براي گرفتن بنياديترين راهنماييها در زندگي. با اين حال، داستاننويسي يكي از جسورانهترين كارهايي است كه يك آدم ميتواند بكند. ادبيات، اراده كردن است، تلاشي عامدانه براي درك دوباره، براي دوباره چيدن و دوباره ساختن چيزي كه از خود واقعيت هيچ كم ندارد. حتي در مرددترين و شكاكترين نويسندهها، اين اراده بايد ظهور كند. نويسنده بودن بهمعني جهشي است از «شنيدن» به گفتنِ «به حرفم گوش كن!»
از روايت: دست بهدست كردن قصهها؛ جومپا لاهيري، همشهري داستان؛ شمارهي مرداد 1390
(عكس از اينجا)
2 پاسخ به “حرفهایها (۱1)”
خواهش ميكنم
سپاس.