پوزش من را براي فاصلهي يك هفتهاي ايجاد شده در اين داستان پذيرا باشيد. داستان به اينجا رسيد كه من قابليت اجراي ايدههايام را در خودم ميديدم؛ اما باز هم وارد گود ميدان اجرا نميشدم. چرا؟ دلايل (بخوانيد بهانههاي) زيادي داشتم:
- “من كه نميتوانم ايدههايم را اجرا كنم، پس بايد بهدنبال يك تيم قوي و قابل اعتماد كه بتواند ايدههايم را همانطوري كه من ميخواهم پياده كند و مهمتر از آن حاضر باشد بدون پول كار را بهصورت شراكتي انجام دهد، بگردم.” حرفهاي آقاي مديرعامل يادتان هست؟
- “ايدههاي من خيلي عالياند و من بايد از ارتباطاتي كه دارم براي اجرايشان استفاده كنم. اين همه سال زحمت كشيدن براي شبكهسازي حرفهاي بايد بالاخره جايي جواب دهد.” چرا ديگران بايد به ايدهي من (كه هنوز تا تبديل شدن به محصول فاصلهي بسياري دارد) علاقه نشان دهند؟
- “من مگر چقدر پسانداز دارم كه بخواهم بخشي از آن را روي ايدهام سرمايهگذاري كنم؟” سختترين بخش داستان همينجا بود. اينكه بخواهي پولي را كه ميداني با چه سختي در طول سالها جمعآوري كردي روي ايدههايي سرمايهگذاري كني كه معلوم نيست دست آخر به چه نتيجهاي ميرسند، هر جوري نگاه كني ترسناك است …
امروز بايد اعتراف كنم كه اگر چه ميدانستم اما نميخواستم قبول كنم كه اين استدلالها همگي در واقع براي پنهان كردن ترسي هستند كه از وارد گود اجرا شدن دارم. بله. ترس. طبيعي بود كه من از ترك خوشنشيني در برج عاجم و وارد شدن به دنيايي كه در آن هيچ اصل قطعي و ثباتي وجود ندارد و “راه بينهايتي” كه مسيرش تاريك و سنگلاخ است، بترسم.
كشف همين ترس ـ و بهتر بگويم قبول كردن اينكه من ميترسم! ـ گام مهمي رو به جلو بود. حالا حداقل ميدانستم كه مانع بزرگي روبرويم هست كه نميگذارد بهدنبال رؤياهايم بروم. اما مگر ميشود بر ترس به اين سادگيها غلبه كرد؟ اين ترس البته به تجربيات گذشته هم باز ميگشت. قبلتر يكي دو باري تلاش كرده بودم تا كاري را خودم كليد بزنم و هر بار بهدليلي با شكست روبرو شده بودم. همين ترس از گذشته باعث شده بود كه من فراموش كنم آينده همان گذشته نيست؛ بلكه آينده تفاوتي با گذشته دارد و آن هم در دسترس بودن امروز است! من امروزي را دارم كه با آن آينده را بسازم؛ اما اگر اين فرصت را از دست بدهم، شايد ديگر هيچوقت فرصتي براي دنبال كردن رؤيايهايم بهدست نياورم و چه كسي ميتواند تضمين دهد كه ده سال بعد از اين، زماني كه به دوران ميانسالي پاي ميگذارم، حسرت اين را نخورم كه چرا روزهايم را وقف رؤيايهاي ديگران كردم؟ (و مهمتر از آن اصلا تضميني هست ده سال ديگر من در اين دنياي خاكي باشم؟) اين استدلال اگر چه پايش همچنان چوبين بود؛ اما توانست اندكي ترس من را كم كند. حالا حداقل، انگيزهي بهتري براي رفتن بهدنبال اجراي ايدههايم را داشتم: اينكه جلوي حسرت خوردن سالهاي آتي زندگيام را بگيرم! اما اين هنوز كافي نبود.
ترس را ميتوان در ادبيات علم مديريت معادل ريسك در نظر گرفت. ريسك يعني احتمال وقوع اتفاقات پيشبيني نشدهاي كه ميتواند باعث بروز ضرر يا منفعت براي ما شود. همانطور كه ميبينيد ما ريسك مثبت هم ميتوانيم داشته باشيم. اما بهدليل ويژگيهاي شناختي ذهن بشر (و احتمالا براي حفظ بقا) جوري ساخته شديم كه معمولا فقط ريسكهاي منفي و خطرها را ميبينيم. من مدتها است بهدليل علاقهي شخصيام، مباحث روانشناسي تصميم و علم شناخت را دنبال ميكنم. در اين حوزهي دانشي ما با پيچيدگيهاي فرايند شناخت و تصميمگيري و اشتباهاتي كه ممكن است در زمان تصميمگيري بهصورت ناخودآگاه مرتكب شويم، آشنا ميگرديم. اين مطالعات به ممن كمك كرد تا بتوانم اين موضوع را كشف كنم كه درست است كه در كار كردن روي ايدههايم با ريسك مواجهم؛ اما از كجا معلوم كه اين ريسك از جنس ريسكهاي مثبت نباشد؟
وقتي متوجه شدم كه شايد “اين بار نوبت تو باشه”، ترسم از بهراه افتادن كمتر شد. حالا با استرس كمتر و چشمان بازتر به دنيا نگاه ميكردم و اينكه “ميتوانم پس هستم” معنادارتر بود. اين شعر استاد محمدعلي بهمني خلاصهي آن چيزي است كه كشف كرده بودم:
دل من يه روز به دريا زد و رفت / پشت پا به رسم دنيا زد و رفت …
دنبال كليد خوشبختي ميگشت / خودشم قفلي رو فقلا زد و رفت!
ديگر نميخواستم بر زندگي خودم قفل بيشتري بزنم. وقت باز كردن قفلها رسيده بود!
پ.ن. برای مطالعهی تمامی قسمتهای این مجموعه یادداشتها به اینجا مراجعه کنید.
2 پاسخ به “سفری به درون داستان ایده تا کسبوکار (5): دنبال كليد خوشبختي ميگشت …”
ممنون 🙂 منتظر باشید که داستان به جاهای جذابی رسیده
خیلی ممنونم از اینکه تجربیاتتون رو در اختیار ما میزارین .
جذابترین اتفاق این روزهای من خوندن تجربیات ناب شما در مسیر راه اندازی یک استارت اپ است که هنوز نمیدانم آخرش چه خواهد شد !
یه خواهش ! کمی بیشتر بنویسید . فقط کمی 🙂
خسته نباشید