حكايت ما همچنان حالا حالاها باقي است! به اينجا رسيديم كه كليد خوشبختي در دستان خود ماست تا با آن بتوانيم قفلهايي كه بر ذهن و فكر و شايستگيهايمان زدهايم باز كنيم. تنها كافي است ريسك ـ چه از نوع مثبت و چه از نوع منفي ـ را بپذيريم و حركت را بهسوي دستيابي به اهدافمان آغاز كنيم. اما حتا با پذيرش ريسك هم هنوز يك مشكل اساسي ديگر باقي مانده بود: من ميخواستم، ميدانستم كه ميتوانم و ريسكها را هم بهجان ميخرم؛ اما حركتم كند بود و آن كارهايي را كه بايد را انجام نميدادم. مشكل بيعملي من را آزار ميداد. بايد از جايي شروع ميكردم و كارهايي را انجام ميدادم تا در مرحلهي بعد بتوانم بخشي از ايدهها را خودم اجرا كنم و بخشي ديگر را هم به افراد متخصص (مثلا برنامهنويس) واگذار كنم. اما خودم را همچنان گرفتار پروژه و مشاوره نگه داشته بودم و حتا زماني كه كار خاصي نداشتم هم بيشتر وقتم را به بطالت ميگذارندم. چرا؟ اين سؤالي بود كه ذهن من را به خودش مشغول كرده بود.
بايد تعارف را كنار ميگذاشتم و با خودم روراست و بيرحم ميبودم. وقتي كه بالاخره بر تعارف با خودم غلبه كردم، متوجه شدم كه همزمان چند عامل مختلف روي كار من تأثيرگذار بودهاند:
- تنبلي: كار كردن سخت است ديگر و تنبلي بسيار آسان! معمولا وقتي كه بخواهي كاري جدي انجام بدهي، هزار و يك بهانه جور ميكني براي اينكه حتا آن كار را آغاز هم نكني. شروع كردن انجام كارها، سختترين كار دنيا است.
- اولويت قائل نبودن: من همچنان پروژههاي مشاوره و فعاليتهاي داوطلبانهي ديگري داشتم كه زمان زيادي از وقت من را به خودشان اختصاص ميدادند و از آنجايي كه يا در كوتاهمدت برايم درآمدزا بودند يا اينكه حس خوبي برايم ايجاد ميكردند، اولويت اول من، وقت گذاشتن روي اين پروژهها بودد.
- ضعف در مديريت احساسات: من هر از گاهي دچار توفانهاي احساسي ميشوم. در اين شرايط كار كردن برايم سخت است و ممكن است چند روزي واقعا نتوانم كاري بكنم.
من همچنان داشتم وانمود ميكردم كه كار بزرگي را آغاز كردهام و خودم را گول ميزدم. هنوز هيچ كار جدي كليد نخورده بود. خوب سؤالي برايم پيش آمده بود كه چرا؟ اما بعد از مدتي ديگر با كمي تأمل متوجه شدم در پس همهي اين عوامل، يك عامل ديگر قرار دارد كه سه عامل بالا تنها پوستهاي براي آن محسوب ميشدند. اصل داستان هماني است كه در عنوان اين پست خوانديد. كسبوكار همانند يك گل و گياه است كه بايد كاشته شود و از آن مراقبت شود تا به نتيجه برسد. شازده كوچولو كه يادتان هست؟ شازده كوچولويي كه تمام زندگيش را وقف مراقبت از گلش كرده بود و حتا زماني كه پاي به زمين گذاشت هم تمام فكر و ذكرش گلش بود. من هم بايد چنين باوري را در خودم بهوجود ميآوردم.
“مسئوليتپذيري” كليدواژهي گمشدهي زندگي جديد من بود. البته نه اينكه آدم مسئوليتپذيري نباشم؛ بلكه در مورد كسبوكارم چندان حس مسئوليتي احساس نميكردم. ميدانيد چرا؟ چون وقتي چيزي در حد يك ايده است و هنوز تبديل به تعهدي در دنياي بيرون از وجود انسان نشده، مجبور كردن خود به وقت گذاشتن روي آن، اصلا كار سادهاي نيست. مغز انسان در انتخاب ميان ملموس و ناملموس بهصورت پيشفرض و خودكار طرف چيزهاي ملموس را ميگيرد؛ چيزهايي شبيه: جلسات بيپاياني كه در آنها فقط خوش ميگذرد و نتيجهاي بهدست نميآيد، جلو رفتن بدون داشتن هيچ هدف و انگيزهاي تنها با اين پيشفرض كه “ما خيلي كارمان درست است و هنوز كشف نشديم” (در حالي كه خودمان هم هنوز نميدانيم كه هستيم و قرار است چه كار كنيم و چه بفروشيم و چرا مشتري بايد از ما بخرد)، انداختن كارها و تقصيرها به دوش ديگران، قرار دادن كسبوكار خودمان در اولويت آخر همهي كارهاي زندگي و بسياري اتفاقات ناخوشايند ديگري از اين دست.
نتيجه چه بود؟ اجازه بدهيد صادقانه بگويم: ماهها وقت تلف كردن و دست آخر رسيدن به هيچ. من حتا يك قدم هم بهسوي هدفم برنداشته بودم (حالا اگر نگوييم كه چند گام هم به عقب رفته بودم!) در عمل همه چيز هماني بود كه بود و من همچنان اولويتم كار ديگران بود و نه كار خودم. و خوب طبيعي است كه تا نخواهي مسئوليت كاري را بپذيري و خودت را بهشكل كامل وقف آن كني، تنها نتيجهاي كه عايدت ميشود هيچ است!
پ.ن. برای مطالعهی تمامی قسمتهای این مجموعه یادداشتها به اینجا مراجعه کنید.
2 پاسخ به “سفری به درون داستان ایده تا کسبوکار (6): تو مسئول گلت هستي؟”
سلام. خوشحالم که این نوشته باعث شده که شما هم کمی به این سؤالات مهم فکر کنید. راهحل خوبی را هم پیدا کردهاید. امیدوارم در مسیر دستیابی به اهدافتان موفق باشید.
سلام. این چند روزه با کنار هم گذاشتن چند ویژگی که در خودم سراغ داشتم ناگهان به تحلیل جدید و البته ترسناکی رسیدم. این که من آدمی هستم که ناخودآگاه از حضور در بازیهای سخت پرهیز میکنم. در واقع اگر کسی مثلا به من بگه طوفانی در راه هست یا باور نمیکنم و نادیده میگیرم و یا اگر باور کنم فقط منتظر ویران شدن میمونم حالتی که توصیفش در یک کلمه میشه انفعال!
سردرگمی ای که در این نوشته توصیف شد به نظرم به این حالت نزدیک اومد. ترس از مواجهه با شرایط جدید و ناشناخته که در اینجا یک یک کسب و کار هست.
راه حلی که اجمالا به ذهنم میرسه اینه که در این شرایط شخص باید به ترسش غلبه کنه تا با کسب موفقیتهای کوچک بتونه به تدریج وارد میدانهای بزرگ و بزرگتری بشه