-
نکند ما فقط بهر تماشای جهان آمدهایم!؟
لب این پنجره چندیست به جان آمدهایم به تماشاگه بی نام و نشان آمدهایم نامه دادیم که شاید برسد دست اجل خودمان زودتر از نامهرسان آمدهایم ذرهای بهره نبردیم از عالم نکند ما فقط بهر تماشای جهان آمدهایم! فرصتی پیش نیامد که لبی باز کنیم از غم لال نمردن به زبان آمدهایم قدر یک ثانیه […]
-
که یوسف تا ابد در گوشهی زندان نخواهد ماند …
نفس در تنگنای سینه جاویدان نخواهد ماند که یوسف تا ابد در گوشهی زندان نخواهد ماند چنان در ظلمت شبهای خود حبس نفس کردیم که غیر از حبسیه از نسل ما دیوان نخواهد ماند مگر پیکی به بوی پیرهن یاری دهد ما را و گر نه از بلا آثاری از کنعان نخواهد ماند «اگر غم […]
-
غرقه در خیالِ انتظار …
میوه در گیاه رشد میكند و شعر در شاعر این دو همدیگر را كامل میكنند معمولا شعر برای من با ترانهای از راه میرسد و غالبا غمگین چرا كه شاعران ذات اندوهگین جهاناند تنها شاعراناند كه از ماقبل تاریخ چیزهایی را به یاد میآورند هنوز در انبوهی درختان رفتار مرموز پرندهای دیده میشود كه آدمی […]
-
آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست …
بیدار شو که راز جهان را نزیستی با عشق، گوشههای نهان را نزیستی فرصت کم است و همسفر رودخانه شو ای قطرهای که شور روان را نزیستی هر بامداد تازگی از راه میرسد در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی ز یاد برده روح تو عهد قدیم را آفاق آیههای جوان را نزیستی در پرده […]
-
داغ هنوز تازهی ما کویرْدلان …
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید تا داغ ما کویرْدلان تازهتر شود چون ابری از سراب ببارید و بگذرید پنهان در آستین شما برق خنجر است دستی از آستین به درآرید و […]
-
قصهی آبشارِ بردبارِ بیتاب …
دارم تظاهر میکنم که: بردبارم هرچند تاب روزگارم را ندارم شاید لجاجت با خودم باشد، غمی نیست من هم یکی از جرمهای روزگارم من هم بهمصداق «بنیآدم…» ـ ببخشید… گاهی خودم را از شمایان میشمارم حس میکنم وقتی که غمگیناید، باید با ابر شعرم بغضهاتان را ببارم حتا خودم وقتی که از خود خسته هستم، […]
-
ترنم سکوت …
دیشب که تا گرداب راندم، ساحلم گم بود وز ورطه تا ورطه تلاطم در تلاطم بود چون صبح برگشتم به ساحل، عشق را دیدم کز سنگ و صخره با لطافت در تجسم بود اکنون که پیرم هیچ حتی در جوانی نیز آیینهی دیدار من خشت سر خُم بود از کفر و ایمان، هیچ یک چیزی […]
-
آخرین امیدِ آدمی …
آخرین امیدِ آدمی همین است…؟! خودمان را مرتب گول میزنیم میگوییم سرانجام همه چیز تمام خواهد شد، چه شب باشد چه روز، سرانجام همه چیز تمام خواهد شد. هی هی… شاعرِ شبگردِ بیتکلیف، بیهوده نگو! خسوف هرگز علامتِ تولدِ تاریکی نیست تو که تا اینجا تحمل کردهای باز هم تحمل کن! سیدعلی صالحی
-
خروش خاموش
چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی چه میتنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی! *** به خاک ریشه مکن، چون درخت ـ حتّی سرو ـ نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی … *** هدف چو رفتن از اینجاست، […]
-
همهی طول سفر، یک چمدان بستن بود …
گرچه چون موج، مرا شوق زخود رستنْ بود موج موج دل من، تشنهی پیوستن بود یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود خواستم از تو به غیر از تو نخواهم؛ اما خواستنها همه موقوف توانستن بود کاش از روز ازل هیچ نمیدانستم که هبوط […]