-
سفری به درون داستان ایده تا کسبوکار (9): تویی که نمیشناختمت!
هدفم در این مجموعه یادداشتها نوشتن تجربیاتام بوده است؛ اما این تجربیات در برخی از گامها با تحقیقاتم گره خوردهاند. بنابراین یادداشت حاضر اگر چه کمی علمی بهنظر میرسد؛ اما کاربرد تمامی این مفاهیم را در عمل نیز تجربه کردهام. در پست قبلی به موضوع مهم کمینه محصول قابل قبول (MVP) پرداختیم: مفهومی پایهای و […]
-
سفری به درون داستان ایده تا کسبوکار (8): سکتهی سکون
از آخرین مطلب داستانمان چند ماهی میگذرد که کمی سردرگمی، کمی سرگرمیهای (!) کاری و بیش از همه توجیه معروفی بهنام تنبلی باعث آن شد. در آخرین نوشته از تصمیمام برای این گفتم که منتظر نمانم و کار را خودم شروع کنم. اما سؤالی که پیش آمد این بود که از کجا؟ ایدههای فراوانی ذهنام […]
-
سفری به درون داستان ایده تا کسبوکار (7): منتظرت بودم …
بعد از پذيرفتن مسئوليت گلم (كسبوكارم) سعي كردم كه حركتي آهسته و پيوسته را شروع كنيم. همزمان با بهراه افتادنم از قضا با دوستاني برخورد داشتم كه آنها هم قصد حركت كردن در اين مسير را داشتند. قرار شد كه با هم اين مسير را طي كنيم. من نميخواستم اين مسير را تنها طي كنم، […]
-
سفری به درون داستان ایده تا کسبوکار (6): تو مسئول گلت هستي؟
حكايت ما همچنان حالا حالاها باقي است! به اينجا رسيديم كه كليد خوشبختي در دستان خود ماست تا با آن بتوانيم قفلهايي كه بر ذهن و فكر و شايستگيهايمان زدهايم باز كنيم. تنها كافي است ريسك ـ چه از نوع مثبت و چه از نوع منفي ـ را بپذيريم و حركت را بهسوي دستيابي به […]
-
سفری به درون داستان ایده تا کسبوکار (5): دنبال كليد خوشبختي ميگشت …
پوزش من را براي فاصلهي يك هفتهاي ايجاد شده در اين داستان پذيرا باشيد. داستان به اينجا رسيد كه من قابليت اجراي ايدههايام را در خودم ميديدم؛ اما باز هم وارد گود ميدان اجرا نميشدم. چرا؟ دلايل (بخوانيد بهانههاي) زيادي داشتم: “من كه نميتوانم ايدههايم را اجرا كنم، پس بايد بهدنبال يك تيم قوي و […]
-
سفری به درون داستان ایده تا کسبوکار (4): ابهامِ توانستن!
و داستان به اینجا رسید که قرار شد رؤیاهایم را زندگی کنم. 🙂 این اولین باری نبود که چنین تصمیمی میگرفتم. پیش از این تصمیم هم چند باری تصمیمی گرفته بودم که ایدههایم را در عمل اجرا کنم؛ اما تقریبا جز گزارهها هیچ کدام به نتیجهی خاصی نرسیده بودند. بارها فکر کردم چرا؟ من متوجه […]
-
سفری به درون داستان ایده تا کسبوکار (2): رنگ شک
همه چیز از یک روز گرم تابستان 1392 شروع شد: نشسته بودم پشت لپتاپم و داشتم گزارشی را برای یکی از مشتریانم آماده میکردم. خسته از فشار کاری روزهایی بودم که تقریبا شبانهروزی مشغول کار کردن بودم. البته خوشبختانه حداقل این جنبهی مثبت وجود داشت که کارهای فراوانم همگی با حوزههای مورد علاقهام مربوط بودند […]