امشب داشتم مثنوي ميخواندم؛ ديدم که مولانا چه زيبا شرح حال اين روزهاي ما و آنها را داده است:
الحذر اي مؤمنان کان در شماست در شما بس عالم بيمنتهاست
جمله هفتاد و دو ملت در تو است وه که روزي آن بر آرد از تو دست
هر آه او را برگ آن ايمان بود همچو برگ از بيم اين لرزان بود
بر بليس و ديو از آن خنديدهاي که تو خود را نيك مردم ديدهاي
چون کند جان باژگونه پوستين چند وا ويلا برآيد ز اهل دين
بر دکان هر زرنما خندان شده ست ز آنكه سنگ امتحان پنهان شده ست
پرده اي ستار از ما بر مگير باش اندر امتحان ما مجير
قلب پهلو ميزند با زر به شب انتظار روز ميدارد ذهب
با زبان حال زر گويد که باش اي مزور تا برآيد روز فاش
صد هزاران سال ابليس لعين بود ز ابدال و اميرالمؤمنين
پنجه زد با آدم از نازي که داشت گشت رسوا همچو سرگين وقت چاشت …
فقط توضيح اينکه در بيت اول منظور، تکبر است.
مثنوي؛ دفتر اول