هميشه از ديدن توهمات انسانها در مورد خودشان رنج بردهام. البته فكر ميكنم اين طور نيست كه انسانها حق ندارند در مورد آنچه واقعا نيستند فكر كنند (چون شايد فرد واقعا روزي به آن آرزو كه امروز براياش به صورت توهم متجلي شده برسد!)؛ بلكه مسئله اصلي وقتي پيش ميآيد كه انسان بر مبناي همين توهمي كه در مورد خودش دارد رفتارش را با ديگران شكل دهد و در نتيجه رفتارهاي عجيب و غريبي باشيم كه هر روز دور و برمان ميبينيم: يك آدم كاملا تازهكار فكر ميكند با يك كپيپيست ساده از ورد به اكسل چه شاهكاري زده و ديگر هيچ كس را قبول ندارد، از چند نفر كه كه از نظر دانش و تجربه و حتي تحصيل در سطوح پاييني هستند و با هم كار ميكنند هيچ يك آن يكي و از آن بدتر كسي ديگر را كه از آنها بالاتر است قبول ندارد، آن يكي كه از شنيدن پست مسئول تضمين كيفيت آنقدر ذوقزده شده كه توهم اين را دارد كه در همه زمينههاي فني ميتواند و بايد اظهارنظر كند، مديري كه فكر ميكند اوضاع واحد تحت مديريتاش، شركتاش، سازماناش يا كشور زيردستاش روبهراه است و هيچ خبري نيست، همكلاسي كه فكر ميكند با نمره خوبي كه از تقلب به دست آورده خيلي از تو بيشتر ميفهمد، اين يكي كه از توهم صميمت و دوستي نزديك حرفهايي به آدم ميزند و درخواستهايي از آدم ميكند كه حيران و درمانده ميشوي، آن يكي كه توهم دشمن بودن همه عالم و آدم با خودش را دارد، كس ديگري كه فكر ميكند باعث و باني همه مشكلات خودخواسته و خودساختهاش ديگراناند و بايد از آنها انتقام بگيرد و … حالا توهمات خودم هم كه به جاي خودش!
يك جور ديگر توهم هم كه بدتر است و من اسماش را ميگذارم “توهمات منفي” (در برابر “توهمات مثبت” كه پاراگراف بالايي بود!) هم هست و آن هم توهم در مورد اينكه چه ويژگيهاي منفي را بقيه دارند و من ندارم: اينكه هيچ كس نميفهمد جز من، اينكه هيچ كس نميداند جز من، اينكه همه اشتباه ميكنند جز من، اينكه همه دروغ ميگويند جز من و … (به جاي آن “من”ها اگر ما را بگذاريم نتيجهاش ميشود راديكاليسم و انواع و اقسام فرقهها و گروهها و گروهكها و … كه همه ميدانيم چه فجايعي را در طول تاريخ به بار آوردهاند و ميآورند!)
واقعا از ديدن اين همه توهم در كنار همديگر و در زندگي روزمره و شخصي خسته شدهام. چند بار تلاش كردهام به بعضي آدمها كه فكر ميكردم از درك و شعور مناسبي برخوردار هستند بفمانم كه دارند اشتباه ميكنند؛ اما دريغ …
شايد بهتر باشد همه ما براي زندگي خودمان يك “كتاب توهمات شخصي” بنويسيم؛ كتابي كه پر باشد از انواع و اقسام توهماتي كه در مورد خودمان داريم! توهماتي كه خيليهايشان را خودمان ميدانيم و خود را به نديدن زدهايم. توهماتي كه بقيه ميدانند و خود آدم نميداند. فكر ميكنم كه اينجوري حداقل ميفهميم مرز واقعيت و آرزو و رؤيا كجاست (و شايد با چنين تلنگري برويم به دنبال اصلاحات و آموزش و يادگيري و كتاب خواندن و جديخواني و كم كردن تفريحات و تلاش براي به واقعيت درآوردن رؤياها و “توهمات”مان!) از سوي ديگر رفتار اشتباهمان با ديگران را اصلاح ميكنيم (و در نتيجه تصوير (Image) و “برند” شخصيمان را در ذهن ديگران بهبود ميبخشيم.)
من ميخواهم شروع كنم به نوشتن كتاب توهمات شخصيام. پيشنهاد ميكنم شما هم از امروز شروع كنيد. اينجوري شايد دنياي بهتري را در كنار هم ساختيم …