ميلان كوندرا براي من يعني تمام ادبيات. از روزي كه خيلي اتفاقي رمان هويتاش به دستام رسيد و خواندماش تا روزهايي كه جهالت و بار هستي و جاودانگياش را خواندم؛ هر روز بيشتر و بيشتر از قبل فهميدم كه لذت خواندن آثار يك رماننويس فيلسوف تا چه حد است: كوندرا براي ما از تفسير “هستي” ميگويد و اين تفسير، وقتي همراه ميشود با سرخوردگي او از دنياي انساني اطرافاش، ديدگاهي تلخ و در عين حال درست را پديد ميآورد. ديدگاهي كه زندگي را در پستي و بلندهاي زندگي معنوي بشر (در برابر زندگي مادي و نه در معناي مذهبياش) ميجويد و تلاش ميكند بدين وسيله، به انسانها بگويد كه در سراسر زندگيشان چرا و چطور فكر ميكنند و عمل ميكنند. كوندرا به دنبال ريشهيابي چيستي و چرايي زندگي نيست؛ كوندرا به دنبال اين است كه به انسان بفهماند حالا كه به هر دليلي بر روي اين كره خاكي بهوجود آمده، بايد به دنبال اين باشد كه بفهمد ريشه رفتارهاي خودش و ديگران چيست (هر چند كه فهميدن اين موضوع هم به نظر او خيلي تفاوتي در زندگي ايجاد نميكند و دست آخر، بشر بايد اين دنياي نامطلوب را “فقط” تحمل كند!)
يادداشتهاي زيادي از كتابهاي كوندرا دارم كه از اين پس هر از چند گاهي اينجا آنها را مينويسم. اين هم اولين مورد:
چرا معمولا در بحثهاي بيهودهاي كه هيچ نتيجه عملي هم ندارد بحث و جدل پيش ميآيد؟ كوندرا در رمان جاودانگياش ميگويد معتقد است به دو دليل: 1- عقايد و باورهاي ما انسانها بخشي از وجود ما شدهاند؛ 2- هيچ يك از ما تحمل “حق نداشتن” ندارد!!! (دومي خيلي مهمتر است!)