ساعت 3:30 تا 5:00 با هم کلاس داشتيم. من از صبح تا ساعت 3 کلاس داشتم و استاد ساعت قبلاش يعني يک تا سه را کلاس نداشت. جلسهي اول به بچهها گفت هر کس دوست دارد ساعت قبلاش بيايد سر کلاس بگويد. تقريبا همهي کلاس که دوست داشتند زودتر بروند خوابگاه و ساعت يک تا سه هم کلاس نداشتند موافق بودند. آخر کلاس رفتم پيش استاد و گفتم من نميتوانم. گفت باشد سر ساعت خودمان هم ميآييم. و از هفتهي بعدش تا چند هفته بعدتر که بقيه ترجيح دادند دوباره براساس برنامهي دانشکده سر کلاس بيايند من و استاد تنها حاضران کلاس بوديم! استاد يک موضوع را ميگفت و از من ميخواست نظرم را بدهم. من هم که خيلي خسته بودم عموما در حال چرت زدن بودم و معمولا فقط حرف استاد را تأييد ميکردم! اما استاد در مقابل من با بزرگواري، فقط لبخند ميزد!
تعهد و اخلاق و دانش مثال زدنياش براي من هميشه ستودني بود. هميشه با خودم فکر ميکردم که اگر روزي استاد شدم بايد اين طوري باشم. در اين چند سال هميشه اين خاطره را جزو خاطرات خوب دانشگاهام براي ديگران تعريف کردهام. بعدها چند بار استادم را در دانشگاه ديدم، با هم سلام عليکي کرديم و بامزه اينکه، آن ماجرا را هم يادش بود!
و چرخ دوران چرخيد و چرخيد تا امروز که براي کاري رفته بودم دانشگاه. يک لحظه خشکام زد و خيره نگاه کردم: عکس استاد محبوبام روي يک بنر مشکي بود! او هم پر کشيده بود …
یک پاسخ به “به ياد استاد …”
🙁