اين بخش را به پارههايي از مصاحبهي منتشر نشدهي احمد شاملو با بهروژ ئاکرهيي اختصاص ميدهم:
ـ عاشق بودن پشتوانهي پيروزي در هر کاري است. داستان آن کارگر ساختماني را شنيدهايد که زير آفتاب سوزان از ته دل آواز ميخواند و خشت را بلندتر از همه ميانداخت؟ بله. کريم خان فرستاد تحقيق کنند ببينند دليل سرخوشياش در اين هواي سوزان چه ميتواند باشد. آمدند خبر آوردند که عاشقي، بختيار است.
نه قلمرو نوشتن يگانه محل کارايي عشق است، نه عشق مفهوم مطلقي دارد. عشق به تمامي جانداران و عشق به شکار! عشق به آفرينندگي و عشق به ويرانگري! عشق فرهاد گونه و عشق تيمور و هيتلروار! ـ پس سؤال اين است که آقاي همينگوي [که گفت: تنها وقتي ميتوانيد خوب بنويسيد که عاشق باشيد] واقعا به چه چيزي ميگفت «عشق»؟ ـ آيا توفيق او در نوشتن نتيجهي بختياري او بود در عشق ديوانهوارش به ريختن خون شير و ببر و فيل و آهو؟ نتيجهي کاميارياش بود در علاقه به کشتن جانوراني که طبيعت همهي زيبايي و شکوهمندياش را مديون آنها است؟ ـ روانشناسان ميگويند چنين عشق بيمارگونهاي مستقيما معلول کمبودهاي رواني است و از ترديدهايي آب ميخورد که انکارشان در گروه اين خودنماييها است، چرا که عشق نيازي کاملا انساني و احساسي عميقا حاکي از سلامت نفس است که مجموعهي هستي را در بر ميگيرد و فقط به جنس مخالف نميانجامد.
ـ در لايههايي از اجتماع که انسانها به غرايز تلطيف شده دست پيدا نکردهاند، جملهي «دوستت دارم» در اکثر موارد رشوهاي است که براي گريز از تنهايي پرداخت ميشود و يکي از دلايلي که عشق را به «تصاحب» تبديل ميکند به احتمال زياد همين وحشت از تنهايي است … گفتهاند “انسان حيواني اجتماعي است.” پس انسان ناگزير از دوست داشتن ديگران است …