نتايج تحقيق خانم پروفسور عظما خان يک هفتهاي است که ذهن من را حسابي به خودش مشغول کرده است. اين يکي از جذابترين تحقيقاتي است که من به عمرم خواندهام. کشف خانم پرفسور عظما خان استثنايي است: خيلي وقتها ما چيزي را ميخواهيم، چون نداريماش؛ نه اينکه واقعا دوستاش داريم! به قول ايشان: «احساس “خواستن” و “دوست داشتن” برخلاف تصور عمومي از هم کاملا مستقلاند ولي در عين حال با هم رابطه دارند. در واقع هر چه بيشتر چيزي را بخواهيم، در عمل کمتر آن را دوست داريم. اين از جنس اشتياق و انزجار است.»
من مدتها است به اين نتيجه رسيدهام که ما آدمها وقتي به چيزي که با تمام وجود آرزوياش را داريم ميرسيم، دست آخر با يک “خوب که چي” و “اوني که اين همه ميخواستماش همين بود؟” و يأس فلسفي ناشي از همين احساسات روبرو ميشويم. نميگويم که از داشتناش لذت نميبريم؛ اما آن لذتي که فکر ميکرديم را هم به دست نميآوريم. در واقع شايد بشود گفت که حسرتِ محروميت، احساسي به مراتب قويتر از لذتِ داشتن است و به همين دليل است که هميشه آن دردِ خواستن و نداشتن و نشدن را به دوست داشتن تعبير ميکنيم تا خودمان را تسکين بدهيم.
وقتي مايلاستونهاي مهم زندگيام را مرور ميکنم، ميبينم در زندگي بارها با اين احساس روبرو شدهام. مهمترينهاياش شايد چند مورد خاص باشند:
- وقتي سال سخت کنکور کارشناسي که تمام شد و وارد دانشگاه که شدم! (البته دوري از خانواده هم بيتأثير نبود.)
- وقتي سر کار رفتم!
- وقتي دانشجوي کارشناسي ارشد رشتهي دلخواهام MBA شدم!
- وقتي مشکل خدمت سربازيام حل شد!
- …
مشکل فقط اين يأس فلسفي (!) نيست. اين يأس رفع شدني است و راهحل هم دارد. اينکه فقط به جنبههاي مثبت زندگي فکر کني، نيمهي پر ليوان را ببيني و افکار و احساسات نااميدانه و ناراحت را با توجيه کردن خودت در مورد بيفايدگيشان دور بريزي. اما آن جنبهي بدتر اين ماجرا چيست؟
شخصا تصور ميکنم که اين عدم توجه به تفاوت “دوست داشتن” و “خواستن”، شايد مهمترين بلايي است که يک نفر ميتواند در يک رابطهي عاشقانه بر سر خودش بياورد (خانم دکتر خان اشارهاي در حد يک جمله به اين نکته داشتهاند، اما به نظرم اين کاربرد تحقيقشان در تحليل رفتار آدمها بسيار مهمتر از کاربردهاي بازاريابياش است.) اينکه کسي چون درگير رابطهاي نبوده يا اينکه به داشتن چنين رابطهاي احساس نياز ميکرده، باعث شوند سريع و خامدستانه و خوشبينانه و از روي توهم، به قول يکي از دوستان رابطهي دوستي را عاطفي کند و بعد هم اتفاقات ناخوشايندي بيفتد و نشود و آن آدم برسد به عميقترين نقطهي چاه خالي زندگي …
شايد علت اين همه ماجراهاي عشقهاي ناکام و فاجعههايي که رخ ميدهد، ريشه در همين ندانستن تفاوت ميان “خواستن به خاطر نياز” و “خواستن به خاطر دوست داشتن” باشد. اين دومي، جوهر و اساس عشق است و کاش همهمان بتوانيم روزي همانطور که سالواتوره و النا در بهترين فيلم زندگي من ـ سينما پاراديزو ـ در فراق از هم آن را تجربه کردند، چنين تجربهاي را داشته باشيم …
بنابراين بهتر است همين الان سعي کنيم بفهميم هر کدام از خواستهايمان از کدام جنس است. اين طوري شايد اگر آن خواستن، به دليل “حس محروميت” باشد، بتوانيم راحتتر کنارش بگذاريم و اگر از جنس “دوست داشتن و احساس نياز واقعي” بود؛ آن وقت ايمانمان تقويت شود که روزي (حالا گيرم حتي در رؤيا!) به آن خواهيم رسيد!
يادم نميرود روزي که در کنکور ارشد MBA پذيرفته نشدم، با خودم گفتم من به دليل علاقهي شديدي که به دانشگاهام پليتکنيک دارم، حتما روزي مدرک MBAام را از همين دانشگاه خواهم گرفت و اين آرزو، کمتر از يک سال بعد رنگ واقعيت به خود گرفت! به قول راسل ايکاف بزرگ: «آينده عمدتا آن چيزي است که ما دوست داريم باشد!»
5 پاسخ به “خواستن، دوست داشتن و باقي ماجراها”
تجربه مشابهی داشتم ، فرصت بینظیری شد برای اینکه خودم رو بهتر بشناسم
کلاً مشابهتهای زیادی داریم من و شما – الان داشتم میخوندم وبلاگتون رو.
خوشحالم از آشناییتون
قبول دارم فرمايشتون را؛ اين چيزي که من در متن نوشتم تجربهي علاقهي من به کسي در همين امسال بوده؛ ولي خوب از وقتي فهميدم که آن احساس نياز علت واقعياش چي بوده رسيدم به تجربه کردن اين چيزي که شما فرموديد.
البته قضیه به همین سادگیا هم نیست به گمان من!
قرار نیست تا هر چیزی که جذابیتش به دلیل محروم بودن ازش ایجاد شده رو لزوماً کنار بذاریم ، گاهی این شروعی برای ایجاد معرفته و کسب معرفت منشأایست برای دوست داشتن ؛ یعنی منظورم اینه که دوست داشتن همینطوری خود به خود که بوجود نمیاد. وقتی دلایل واقعی جذب رو بشناسیم میتونیم مسیر خواستنمون رو بهتر مدیریت کنیم.
واقعا مشکل بزرگیه. من که به این نتیجه رسیدم که نیارهای مادی این حس رو بوجود میارن. برای همین دیگه زیاد برای نیازهای مادی خودم برنامه ریزی نمی کنم. البته مثبت نگری تاثیر زیادی داره توی رفع این بدبینی فلسفی!
دوسش داشتم .