ميدانم که [مرگ] دارد سر ميرسد و ترسي هم از آن ندارم. چون معتقدم در آن سوي مرگ، چيزي که بخواهيم از آن بترسيم وجود ندارد. فقط اميدوارم در مسير سر رسيدناش، تا حد امکان از درد و رنج بيشتر معاف شوم. پيش از آنکه زاده شوم کاملا راضي بودم، و مرگ را هم حالتي مثل آن تلقي ميکنم. آنچه به خاطرش قدردان هستم موهبت شعور است و زندگي، عشق، شگفتي و خنده. نميتوانيد بگوييد که جالب نبوده، آنچه از اين سفر با خودم به خانه آوردهام، خاطرات عمرم است. نياز من به آنها تا به ابديت، بيش از نياز به آن مدل کوچک برج ايفل است که به رسم يادگار از پاريس به خانه آوردهام، نيست.
باور دارم که اگر در پايان همهي اينها، به فراخور قابليتهايمان، کاري کرده باشيم که ديگران را کمي شادتر کرده باشد و کاري که خودمان را کمي شادتر کرده باشد، اين کمابيش نهايت چيزي است که از ما برميآيد. کاستن از شادي ديگران، جنايت است، و ناشاد کردن خودمان، نقطهي آغاز همهي جنايتها است. بايد بکوشيم تا خوشي را به جهان ببخشيم. اين نکته، فارغ از هر مشکلي که ممکن است داشته باشيم و هر وضعيتي که سلامتي و شرايطمان ممکن است داشته باشند، صدق ميکند. بايد بکوشيم. من هميشه اين را نميدانستم و خوشحالم از اين بابت که آن قدر عمر کردم تا اين حقيقت را کشف کنم …
مجلهي فيلم؛ شمارهي 421؛ بهمن 1389؛ ص 65
پ.ن.1. مدتها بود جملاتي با اينقدر قدرت در توصيف ماهيت زندگي برخورد نکرده بودم. راجر ايبرت منتقد بزرگ سينما، اين روزها به دليل ابتلا به سرطان تيروئيد، روزهاي آخر عمر را ميگذراند.
پ.ن.2. آخر هفتهي به شدت شلوغي از نظر کاري داشتهام. لينکهاي هفته اميدوارم فردا منتشر شوند.