در شهر زشت ما،
اينجا که فکر کوته و ديواره ي بلند،
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما،
من سالهاي سال،
در حسرت شنيدن يک نغمهي نشاط،
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز،
يک چشمه، يک درخت،
يک باغ پرشکوفه، يک آسمان صاف،
در دود و خاک و آجر و آهن دويدهام …
فريدون مشيري