بيبرگ بودم
درختان از بهار باز آمدند
گفتم:
اي دل
راهي نيست
بايد خويش را
بر دستان و آسمان
آويخت.
از صداي تو
از خواب برخاستم
گفتم:
چه کسي است
که آينه را به ميل خويش
صيقل ميدهد
که من صورتم را در آينهي
صورت تو ببينم …
احمد رضا احمدي
بيبرگ بودم
درختان از بهار باز آمدند
گفتم:
اي دل
راهي نيست
بايد خويش را
بر دستان و آسمان
آويخت.
از صداي تو
از خواب برخاستم
گفتم:
چه کسي است
که آينه را به ميل خويش
صيقل ميدهد
که من صورتم را در آينهي
صورت تو ببينم …
احمد رضا احمدي
یک پاسخ به “باغِ بيبرگي …”
یاد این شعر شاملو افتادم…
چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.