يك: يادم نيست چه كسي “جزيرهي سرگرداني“ش را به من داد كه بخوانم. آن روزها تازه بهصورت جدي رمانخوان شده بودم. شروعش كه كردم، نتوانستم زمينش بگذارم. داستان “هستي” و “مراد”ش و البته “سليم”، گيراتر از آني بود كه بشود تا پايانش صبر كرد.
دو: مطمئنم كه همهي ما گوشهاي از سرگشتگي هستي و ذرهاي از ايمان “مراد” را داريم. اما من، هميشه “سليم” بودهام …
سه: براي من “هستي” يكي از سه شخصيت برتر رمانهايي است كه تا بهامروز خواندهام. در هستي، “آن”ي وجود دارد كه نميدانم چيست؛ اما جستجوي هستي بهدنبال “مراد” در “جزيرهي سرگرداني” و “ساربان سرگردان”، اينكه ميداند زندگي ايني نيست كه “مامان عشي” و “سليم” و بقيه دارند اما نميداند چيست و سرگرداني دروني و صداقت بيرونيش، براي من جذابيتي رازآلود داشته است.
چهار: و حضور مادرانه و مرشدگونهي خود “سيمين” داستان ايران در داستان و حرفهايش و آرامشي كه به هستي ميبخشد را مگر ميشود فراموش كرد؟
پنج: جزيرهي سرگرداني را سه بار خواندهام و باز هم خواهم خواند. جزيرهي سرگرداني ـ كه در ساربان سرگردان ـ تازه ميفهميم چه ناكجاآبادي است ـ داستان جوانهايي است كه سرگردانِ راه “رسيدن”اند. پاكبازند و پاكزي. اما آيا پاداش تلاش براي رسيدن، كشيدن دردِ گرفتاريِ ماندن است؟ (ساربان سرگردان را بخوانيد تا بفهميد چه ميگويم …)
چند سالي بود و هست كه هر بار به كتابفروشي انتشارات خوارزمي ـ ناشر كتابهاي بانو سيمين ـ در انقلاب سري ميزنم، جوياي زمان انتشار “كوه سرگردان” ميشوم. هر بار فروشندهي مسن و خوشاخلاق فروشگاه با لبخندي به من اطمينان ميداد بهزودي تا اينكه روزي در جواب من با ناراحتي گفت كه كتاب سوم سه گانهي بانو سيمين، گم شده و ما براي هميشه از فهميدن سرانجامِ سرگشتگيها و دلدادگيهاي هستي و مراد و سليم محروم خواهيم ماند …
بهاحترام بانويي كه “جزيرهي سرگرداني”ش حديث زندگيمان بود و فرجام نرسيدن آدمهايش، شايد سرنوشتمان. روح بزرگ بانو “سيمين دانشور” شاد.