-
ترنم سکوت …
دیشب که تا گرداب راندم، ساحلم گم بود وز ورطه تا ورطه تلاطم در تلاطم بود چون صبح برگشتم به ساحل، عشق را دیدم کز سنگ و صخره با لطافت در تجسم بود اکنون که پیرم هیچ حتی در جوانی نیز آیینهی دیدار من خشت سر خُم بود از کفر و ایمان، هیچ یک چیزی […]
-
خروش خاموش
چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی چه میتنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی! *** به خاک ریشه مکن، چون درخت ـ حتّی سرو ـ نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی … *** هدف چو رفتن از اینجاست، […]
-
یک سینه سخن دارم، این بار که میآیم!
در دست گلی دارم، این بار که میآیم کان را به تو بسپارم، این بار که میآیم در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را در دست تو بسپارم! این بار که میآیم! هم هرکس و هم هرچیز، جز عشق تو پالوده است از صفحهی پندارم، این بار که میآیم خواهی اگرم سنجی! می سنج که […]
-
آن كه سامان بدهد این همه ویرانی را …
عشقت آموخت به من رمز پریشانی را چون نسیم از غمِ تو، بی سر و سامانی را بوی پیراهنی ای باد بیاور، ور نه غم یوسف بكشد، عاشق كنعانی را دور از چاك گریبان تو آموخت به من گل من، غنچهصفت، سر بهگریبانی را آه از این درد كه زندان قفس خواهد كشت مرغ خو […]
-
روحِِ عاشقِ سرگردان …
شاعر ! تو را زین خیل بیدردان، کسی نشناخت تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت کنج خرابت را بسی تَسخَر زدند اما گنج تو را، ای خانهی ویران کسی نشناخت جسم تو را، تشریح کردند از برای هم اما تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت … *** هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان […]
-
نبضِ خستهی نگاه …
دلم که نبض خستهاش، پر از ملال میزند به هر تپش به سینه، ضربهی زوال میزند دگر هوای اوجهای بیتو را نمیکنم که عشق چون تو نیستی، شکسته، بال میزند دلم نمیگشاید از نمایش ستارگان که بیتو آسمان، نقابی از ملال میزند … *** پرندهی نگاه من، به شوق چشمهای تو همیشه تن به آن […]
-
در سوگ “اخترِ سرخِ آیینهی خورشیدضمیران” …
ای جوهر سرداری سرهای بریده وی اصل نمیرندگی نسلِ نمیران خرگاه تو میسوخت در اندیشهی تاریخ هربار که آتش زده شد بیشهی شیران … *** وان روز که با بیرقی از یک تن بیسر تا شام شدی قافلهسالار اسیران … زندهیاد حسین منزوی تاسوعا و عاشورای حسینی (ع) تسلیت باد. التماس دعا. پ.ن. عنوان پست […]
-
آیینهی توفانیِ دل …
آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس ابر، بارانی است از اشک چو بارانم بپرس تختهی دل در کف امواج غم خواهد شکست نکته را از سینهی سرشار توفانم بپرس در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز “تو” نیست آنچه را میگویم از آیینهی جانم بپرس … حسین منزوی پ.ن. دیروز یکم مهر ماه، 69مین […]
-
کوهِ زندگی
دیگران هم بودهاند، ای دوست! در دیوان من زان میان تنها تو اما، شعر نابی بودهای مثل لبخندی گریزان، پیش روی دوربین لحظهای بر چهرهی اشکم، نقابی بودهای *** چون که میسنجم تو را با آنچه در من بوده است خانهای آباد در شهر خرابی بودهای در دل این کوه ـ این کوهی که نامش […]
-
بیبال، پریدن …
… تا به شتاب میدوی، عمر منی که میروی، از کفم و منت شده، دست به دامن، این مکن موسی من، مرا به آب از چه میافکنی چنین؟ نیل کجا و، وعدهی وادی ایمن؟ این مکن بال پریدنم اگر هدیه نمیدهی دگر، میشکنی ز من چرا پای دویدن؟ این مکن … *** بس بود آنچه […]